داستان کودکانه پوچو
خلاصه داستان:
پوچو اسم لوبیایی است که دوست ندارد در زمین کاشته شود. و از دست کشاورز فرار میکند اما او در مسیر با حقیقتهای جالبی رو به رو میشود…
ادامه داستان را در پایین این صفحه دنبال کنید …
اطلاعات داستان
داستان کودکانه پوچو
پوچو یک دانهی لوبیا بود. او دوست نداشت زیرِ زمین زندگی کند. وقتی آقای کشاورز خواست لوبیاها را بکارد، پوچو از توی سبد بیرون پرید و گفت: «من نمیخواهم زیرِ زمین زندگی کنم. دوست دارم دنیا را ببینم.» و خندید و لیلیکنان رفت. او از دیدن خورشید، درخت و پرندهها خیلی شاد بود.
کلاغی از بالای درخت پوچو را دید. گفت: «قارقار… چه ناهار خوشمزهای.» و پرید کنار پوچو. پوچو از دیدن کلاغه شاد شد و پرسید: «با من دوست میشوی؟» کلاغ گفت: «قارقار… بله که میشوم، آنقدر دوستت دارم، میخواهم توی دلم بگذارمت.» و به طرف پوچو بال زد. پوچو ترسید و فرار کرد. زود خودش را زیر بوتهی گلسرخ قایم کرد.
کلاغه سرش را زیر بوته برد و به همه طرف نوک زد. اما خارهای گل به پرهایش فرو میرفت. او با ناراحتی قارقار کرد و پر زد.
پوچو نفس راحتی کشید و گفت: «وااای… نزدیک بود، ناهارش شوم.» بعد کلهاش را خاراند و به راه افتاد. ناگهان صدایی شنید؛ چیپچاپ… چیپچاپ… چیپچاپ….
پشت سرش یک دسته مورچه بود که توی صف، چیپچاپ… چیپچاپ… چیپچاپ… قدم میزدند. پوچو با خنده گفت: «کوچولوهای قشنگ، با من دوست میشوید؟». رئیس مورچهها گفت: «بله که دوست میشویم، شام خوشمزهی ما.» و دور لبش را لیس زد.
پوچو خواست تاتیتاتی فرار کند، ناگهان خودش را پشت مورچهها سوار دید. رئیس مورچهها داد زد: «پیش به سوی لانه…» پوچو جیغ زد: «نهههه….»
اما او به طرف لانهی مورچهها در حرکت بود. پوچو خودش را چپ و راست کرد و هی تکان داد، اما توی دست مورچهها اسیر شده بود. غصهاش گرفت، چیزی نمانده بود به لانهی مورچهها برسند و شام آنها بشود. داد زد: «کممممک…»
عنکبوت از لانهی توریاش آنها را دید و گفت: «من لوبیا نمیخورم. اگر مورچهها را به من بدهی آزادت میکنم.» پوچو داد زد: «من خودم اسیرشان هستم.»
مورچهها بیزبیز… خندیدند.
ناگهان باد تندی وزید. ابرها به آسمان آمدند و باران شُرشُر بارید. رئیس مورچهها پوچو را ول کرد و دستش را روی شاخکش گذاشت. هر قطرهی باران مثل یک استخر گنده برای مورچهها بود. آنها از ترس غرق شدن، پوچو را پرت کردند و چیپچاپ چیپچاپ چیپچاپ دویدند توی لانه شان.
با هوهوی باد، پوچو به هوا رفت. همانطور که در هوا پیچ و تاب میخورد ناگهان کنار بقیه لوبیاها توی مزرعه افتاد. بدوبدو خودش را توی یکی از گودالهایی که آقای کشاورز کنده بود انداخت و همانجا قایم شد. کمی بعد چشمهای پوچو پُر از خواب شد و خروپفش هوا رفت.
وقتی از خواب بیدار شد همهجا تاریک بود، خورشید و آسمان رفته بودند. او چیزی نمیدید و کسی آنجا نبود. پوچو خیلی ترسید، توی دلش قولیقولی… میشد و از بدنش چیزهای عجیب بیرون میآمد.
داد زد: «چرا اینجوری میشوم؟ چرا اینهمه دست و پا در آوردم؟ چرا… » اما حرفش به آخر نرسید، که یک دفعه دید آن چیزهای عجیب زیادتر و بلندتر میشوند، و پوچو انگار سوار آسانسوری باشد رو به بالا میرفت.
او چشمهایش را بست و جیغ زد: «نهههه… »
وقتی چشمهایش را باز کرد، یک عالمه جوانههای کوچک اطرافش دید.
پوچو کمکم تبدیل به یک گیاه پُر از برگهای سبز و قشنگ شد. پرندهها بالای سرش پرواز میکردند. مورچهها زیر ساقهاش لانه درست کرده بودند و روی برگهایش چیپچاپ… چیپچاپ… چیپچاپ… قدم میزدند. آنها دوستهای خیلی خوبی برای پوچو بودند.