داستان کودکانه پیشی های شکمو
خلاصه داستان:
مامان پیشی میخواهد به بچههایش غذا بدهد. اما آنها سیر هستند. …
ادامه داستان را در پایین این صفحه دنبال کنید …
اطلاعات داستان
داستان کودکانه پشی های شکمو
اولی گفت: «میو.»
دومی گفت: «میومیو.»
سومی گفت: «میو میو میو.»
مامان گفت: «خوشگلای من، عزیزای دل، گشنتونه؟ شیر بدم بهتون؟ پنیر بیارم براتون؟»
اولی گفت: «میو. نه مامان جون من سیرم. من یک فیل خوردم. یک فیل گنده. خرطومش تو دهنم جا نمیشد.»
مامان گفت: «وا، چه حرفا! گربه دیدیم موش بخوره، یا ماهی یا گوشت بخوره. اما فیل را نمیتونه بخوره! واقعا فیل بود؟ گوشهاش بزرگ بود؟ پاهاش پهن بود؟»
پیشی گفت: «بله مامان. خیلی گنده بود، ولی من خوردمش!»
دومی گفت: «میو میو. راست میگه مامان! اون یک فیل گنده رو خورد. منم یک زرافه گردن دراز را خوردم. گردنش تو دهنم جا نمیشد.»
مامان گفت: «وا، چه حرفا! گربه دیدیم موش بخوره، یا ماهی یا گوشت بخوره. اما زرافه را نمیتونه بخوره! واقعا زرافه بود؟ قدش بلند بود؟ گردنش دراز بود؟»
پیشی گفت: «بله مامان. خیلی گنده بود، ولی من خوردمش!»
سومی گفت: «میو میو میو! راست میگه مامان! یکی فیل گنده را خورد. یکی زرافه گردن دراز را خورد. منم تمساح بزرگ را خوردم. دمش تو دهنم جا نمیشد.»
مامان گفت: «وا، چه حرفا! گربه دیدیم موش بخوره، یا ماهی یا گوشت بخوره. اما تمساح را نمیتونه بخوره! واقعا تمساح بود؟ دندوناش تیز بود؟ دمش دراز بود؟»
پیشی گفت: «بله مامان. خیلی گنده بود، ولی من خوردمش!»
مامان یه نگاهی به سه تا پیشی انداخت و گفت: «خوب اصلا بیاید همه با هم بریم ببینیم کجا اونها رو خوردین.»
اولی میوکنان جلو رفت. دومی میو میو کنان دنبالش. سومی میو میو میو کنان دنبال آنها. مامان هم پشت همه شان.
رفتند و رفتند تا به یک باغ وحش رسیدند. مامان پرسید: «اینجا حیوونا رو خوردید؟»
اولی گفت: «میو، نه!»
دومی گفت: «میو میو، نه!»
سومی گفت: «میو میو میو، نه!»
باز هم رفتند و رفتند تا به یک اسباب بازی فروشی رسیدند که حیوانهای پلاستیکی و چوبی داشت.
مامان پرسید: «اینجا حیوونا رو خوردید؟»
اولی گفت: «میو، نه!»
دومی گفت: «میو میو، نه!»
سومی گفت: «میو میو میو، نه!»
باز هم رفتند و رفتند تا رسیدند به یک خیابان پر از مغازههای رنگارنگ. مغازه اول نه، مغازه دوم نه، مغازه سوم یک شیرینی فروشی بود که دختر خندانی آنجا کار میکرد. بچه گربهها آنجا ایستادند. دختر خندان بیرون آمد و گفت: «گربه های شکمو! شما که غذا خوردید. باز هم گشنتون شده؟ آهان! مامانتون غذا نخورده. بروم برایش یه چیزی بیارم. بهتره حیوانهای جنگل را بیاورم.»
دخترک رفت و با سه تا حیوان برگشت. مامان به حیوانها نگاه کرد. بعد لبخندی زد. بچهها راست میگفتند. آنها حیوانات را خورده بودند.
توی دست دخترک یک بیسکویت نارگیلی بود به شکل فیل. یک شکلات شیری بود به شکل زرافه و یک کیک کوچک توتفرنگی بود به شکل تمساح. مامان گربه که همه چیز را فهمیده بود پرید فیل و زرافه و تمساح را یک لقمه کرد. به به چقدر خوشمزه بودند!