داستان کودکانه وقتی که باد آمد
خلاصه داستان:
باد که حوصلهاش از تنهایی سر رفته است، برای پیدا کردن همبازی به دهکدهی نزدیک کوه میرود ولی همبازی پیدا نمیکند…
- نکته روانشناسی: کنترل استرس و اضطراب، پیدا کردن راه حل برای ناهنجاریهای اجتماعی، مهارت حل مساله
- سطح: خیلی خوب
ادامه داستان را در پایین این صفحه دنبال کنید …
اطلاعات داستان
داستان کودکانه وقتی که باد آمد
باد حوصله نداشت. ناراحت و تنها روی قلّهی کوه نشسته بود. دوست داشت کسی پيدا میشد تا با او بازی کند.
از آن بالا چشمش به بچهها افتاد که توی کوچه مشغول توپ بازی بودند. با خودش گفت: «بهتر است بروم و با بچهها توپ بازی کنم.»
از روی کوه بلند شد چند بار دور خودش چرخيد و رفت وسط بازی بچهها. بچهها تا باد را ديدند ناراحت شدند، يکی از آنها، توپ را برداشت و گفت: «چقدر بد شد! با اين باد که نمیشود، بازی کرد.» يکی ديگر از بچهها توپ را برداشت و گفت: «بیایید برویم.» بچهها یکی یکی رفتند و کنار دیوار ایستادند.
باد ناراحت شد، از زمين بازی بيرون آمد و رفت روی ديوار خانهای نشست. یک دختر با مادرش توی حياط مشغول شستن لباسها بودند. دختر کنار حوض با عروسکش نشسته بود و مادر لباسهایی را که شسته بود روی طناب پهن میکرد. باد با خودش گفت: «بهتر است بروم لای لباسها و با دختر قايم باشک بازی کنم.»
باد از آن بالا پريد روی لباسها. مادر با ديدن بادگفت: «دوباره سروکلّهی اين باد پيدا شد، الان تمام لباسها را روی زمين میاندازد». مادر تند تند لباسها را از روی طناب جمع کرد و دست دخترش را گرفت و با هم به اتاق رفتند.
باد ناراحت شد. از توی حياط بيرون آمد و رفت روی پشت بام نشست. چند دقيقه همان جا چرخيد. از آن بالا چشمش به گندمزار افتاد. با خودش گفت: «بهتر است بروم توی گندمزار و با پرندهها بازی کنم.»
باد با سرعت به طرف گندمزار رفت. چند کشاورز توی گندمزار مشغول درو بودند. آنها با داس گندمها را میچیدند و دسته دسته روی زمین میگذاشتند.
کشاورزان همين که از دور، باد را ديدند، دست از کار کشيدند. يکی از آنها گفت: «الان باد،گندمهای درو شده را پخش و پلا میکند».يکی ديگر از کشاورزان کلاهش را از سرش برداشت و گفت: «بهتر است دست از کار بکشیم.» کشاورزان داسهایشان را روی گندمهای چیده شده انداختند و روی زمین نشستند.
باد ناراحت شد و قبل از اين که به گندمزار برسد، راهش را کج کرد و به طرف دريا رفت.
همين که چشمش به دريا افتاد، خوشحال شد. با خودش گفت: «بهتر است بروم و روی شنها دراز بکشم.»
يک قايق کنار ساحل ايستاده بود. مسافران يکی يکی سوار قايق میشدند. يکی از مسافران تا باد را ديد که به طرف دريا میآيد، فرياد زد: «صبر کنيد. باد دارد میآيد، الان دريا توفانی میشود.» مسافران تا باد را دیدند که به طرف دریا میآید یکییکی از قایق پیاده شدند و کنار چمدانهایشان روی شنها نشستند.
باد ناراحت شد. به دريا نگاه کرد و بدون آن که حرفی بزند دوباره به بالای کوه رفت.
باد ناراحت و عصبانی بود. از خودش بدش میآمد. دور خودش میچرخید و خودش را به تخته سنگها میزد و میگفت: «همه از من فرار میکنند. هیچکس من را دوست ندارد.» بعد سرش را روی زانويش گذاشت و روی يک سنگ نشست. همين طور که نشسته بود صدای بچهها را شنيد، نيم خيز شد و به پايين نگاه کرد. بچه ها را ديد که غمگين کنار ديوار نشسته بودند.
يکی از بچهها گفت: «حالا چطور توپ را از بالای درخت پايين بياوريم؟» يکی ديگر از بچهها گفت: «بدون توپ که نمیشود بازی کرد.» يکی از بچهها که از همه کوچکتر بود، با ناراحتی گفت: «کاشکی باد میآمد و توپ را پايين میآورد!»
باد با شنيدن اين حرفها، خوشحال شد. تندی پريد وسط شاخهی درخت و شروع کرد به فوت کردن و بعد از چند فوت، توپ را پايين انداخت. بچهها با خوشحالی توپ را برداشتند و مشغول بازی شدند.
باد خوشحال شد. از زمين بازی بيرون آمد و رفت روی ديوار خانه نشست.
دختر با مادرش کنار حوض، دست به زانو نشسته بودند. دختر به مادرش گفت: «پس چرا به ميهمانی نمیرويم؟» مادر گفت: «مگر نمیبينی، لباسهايمان خيس است؟» دختر گفت: «لباسهايمان کی خشک میشود؟» مادر گفت: «نمیدانم، اگر باد بيايد، شايد زودتر خشک شوند.»
باد که از آن بالا حرفهای آنها را میشنيد، از جايش بلند شد و رفت توی حياط. دختر با ديدن باد خوشحال شد وگفت: «باد، باد آمد، الان لباسها خشک میشود.»
باد چند بار به لباسهای روی طناب فوت کرد. لباسها مثل اولشان خشک خشک شدند. دختر از خوشحالی پريد توی بغل مادرش. باد خوشحال شد. از توی حياط بيرون آمد و رفت روی پشت بام.
ازآن جا چشمش به گندمزار افتاد. چندکشاورز روی خرمن درازکشیده بودند يکی از آنها گفت: «حوصلهمان سر رفت، اگر باد میآمد، الان کاهافشانی* گندمها تمام شده بود». یکی دیگر از کشاورزان گفت: «اگر باد نوزد نمیتوانیم گندمها را از کاه جدا کنیم.» باد که حرفهای کشاورزان را میشنيد، به طرف خرمن رفت. کشاورزان تا باد را ديدند از جایشان بلند شدند و مشغول کار شدند. آنها خيلی زود همهی گندمها را از کاه جدا کردند. باد خوشحال شد. چند بار بالای سر کشاورزان چرخيد و به سمت دريا رفت.
از دور چشمش به دريا افتاد. هيچکس توی ساحل نبود. نزديکیهای ساحل، قايقی را ديد که با مسافرانش روی دريا ايستاده بود. يکی از مسافران به بادبان قايق نگاه کرد و گفت: «اگر باد میآمد، قایق حرکت میکرد و ما را به مقصد میرساند.» مسافرانی که توی قایق نشسته بودند به بادبان نگاه کردند یکی از آنها گفت: «اگر باد نوزد هیچ وقت نمیتوانیم به خانهمان برویم.» باد تا حرف مسافران را شنيد، با سرعت به طرف قايق رفت و شروع کرد به هل دادن.
قايق حرکت کرد و روی دريا سرعت گرفت. مسافران خوشحال شدند. باد خوشحال شد. کمی توی ساحل چرخيد و دوباره به طرف کوه رفت.
بالای کوه که رسيد، شب شده بود. خميازهی بلندی کشيد و سرش را آرام روی کوه گذاشت و چشمهايش را بست.
*به جدا کردن گندم ازکاه به وسیله باد کاه افشانی میگویند