داستان کودکانه قصهی مداد نارنجی
خلاصه داستان:
همه مدادهای رنگی در صف ایستادهاند تا آقای مداد تراش آنها را بتراشد. اما مداد نارنجی چون فکر میکند که دردش میگیرد همیشه از مداد تراش فرار میکند اما یک روز با شنیدن صدای خندهی مدادهای رنگی تصمیم بزرگی میگیرد…
- نکته روانشناسی: این داستان میتواند به صورت غیر مستقیم بر کنترل استرس و اضطراب و کنترل ترس اثر بگذارد.
- سطح: خوب
ادامه داستان را در پایین این صفحه دنبال کنید …
اطلاعات داستان
داستان کودکانه قصهی مداد نارنجی
آقای مدادتراش گفت: «مداد رنگیهای جدید آماده باشید. میخوام شما رو بتراشم.» مداد رنگیها پشت سر هم ایستادند. مداد نارنجی هم کنار آنها ایستاد. تا آقای تراش شروع به تراشیدن اولین مداد کرد، مداد نارنجی ترسید. فکر کرد تراشیدن خیلی درد دارد. توی جعبه رفت و قایم شد.
آقای تراش خرت خرت مداد رنگیها را تراشید و نوکشان رو تیز کرد. مداد رنگیها ویژ اینطرف میرفتند، ویژ آنطرف میرفتند و نقاشی میکشیدند. هر مداد رنگی که خسته میشد یا نوکش کند میشد، میرفت توی جعبه استراحت میکرد.
وقتی همه توی جعبه جمع شدند، مداد زرد گفت: «من امروز یه خورشید قشنگ کشیدم.» مداد سبز گفت: «من چند تا درخت با کلی سبزه کشیدم.» مداد سفید و مداد صورتی گفتند: «ما روی درختا یه عالمه شکوفه کشیدیم.» بعد از مداد نارنجی پرسیدند: «تو چیکار کردی؟» مداد نارنجی حرفی نداشت بگوید. برای همین خمیازهای کشید و گفت: «من خیلی خسته ام باید بخوابم.» کم کم همه مدادها خوابیدند.
فردا صبح دوباره مداد رنگیها به کمک آقای تراش نوکشان را تیز کردند و رفتند تا نقاشی کنند. مداد نارنجی باز هم توی جعبه ماند. ولی کمکم حوصلهاش سر رفت. از توی جعبه سرک کشید. مدادر نگیها را دید. همه نقاشی میکردند و خوشحال بودند.
مداد قرمز یک گل کشید. بعد به مداد آبی گفت: «لطفا کنار گل من یک رودخانه بکش. مداد آبی سر خورد و یک رودخانه کشید. مداد نارنجی از جعبه بیرون آمد. تا از نزدیک نقاشی را ببیند. ناگهان صدایی از پشت سرش شنید. «مداد نارنجی تو چرا نوک نداری؟» مداد نارنجی برگشت و آقای تراش را دید که بهطرف او میآید. از ترس پا به فرار گذاشت. رفت و پشت دفتر نقاشی خودش را قایم کرد.
آقای تراش هر چقدر گشت، مداد نارنجی را پیدا نکرد. بالاخره خسته شد و از آنجا رفت. مداد نارنجی وقتی مطمئن شد آقای تراش رفته، تندی توی جعبه رفت. اما حتی آنجا هم راحت نبود چون هر صدایی که میشنید فکر میکرد آقای تراش آمده تا او را بگیرد. بالاخره شب شد و مداد رنگیها آمدند تا استراحت کنند.
فردا صبح مداد نارنجی با صدای مدادها از خواب بیدار شد. مداد قهوهای گفت: «من امروز میخوام چند تا کوه بکشم.» مداد زرد گفت:«منم میخوام یک گل آفتابگردان بزرگ بکشم.» بعد هر دو از جعبه بیرون پریدند. کمکم همه مدادها رفتند. مداد نارنجی حتی جرات نکرد سرش را از جعبه بیرون بیاورد.
کمی بعد صدای خندهی مدادها همه جا را پر کرد. مداد نارنجی توی دلش گفت: «انگار خیلی بهشون خوش میگذره.» با ترس بیرون آمد و زود خودش را پشت جعبه قایم کرد تا آقای تراش او را نبیند.
از همانجا به دفتر نقاشی نگاه کرد. مداد رنگیها نقاشی قشنگی کشیده بودند. مداد نارنجی دلش میخواست پیش دوستانش برود و با آنها بازی کند. در همین فکرها بود که ناگهان مداد قهوهای او را دید. از نوک کوه سرخورد و پیش مداد نارنجی آمد و گفت: «چرا بیکاری؟ زود برو پیش آقای تراش. بعد بیا با هم نقاشی کنیم.»
مداد نارنجی خجالت کشید بگوید از آقای تراش میترسد. خواست دوباره توی جعبه برود. اما وقتی صدای خنده مداد رنگیها را شنید، پشیمان شد. دلش میخواست مثل بقیه نقاشی بکشد. اما نوک نداشت. پیش خودش گفت: «یکبار پیش آقای تراش میروم اگه درد داشت دیگه نمیروم.»
آرام آرام بهطرف آقای تراش رفت. آقای تراش تا مداد نارنجی را دید، تلق تلق جلو آمد و گفت: «تو که هنوز نوک نداری! دوست داری یک نوک تیز برایت درست کنم؟» مداد نارنجی با ترس گفت: «یییک نوک کوچک میخوام لا لا لازم نیست خیلی هم ت ت تیز باشه.»
آقای تراش مشغول تراشیدن مداد نارنجی شد. مداد نارنجی اول ترسید. ولی دید بهجای درد کمی قلقلکش میآید. بعد کمکم بیشتر قلقلکش آمد و قاه قاه خندید. وقتی آقای تراش کارش تمام شد، مداد نارنجی صاحب یک نوک تیز قشنگ شده بود که میتوانست با آن نقاشیهای قشنگ بکشد.