خوشحالترین لنگه کفش دنیا
خلاصه داستان:
یک لنگهکفش که جفتش را گم کرده است، تنها و خسته گوشهی دیوار افتاده است و غصه میخورد، او دوست دارد تا کسی او را بردارد؛ تا این که یک روز …
ادامه داستان را در پایین این صفحه دنبال کنید …
اطلاعات داستان
خوشحالترین لنگه کفش دنیا
لنگه کفش قهوهای چندروزی بود که کنار دیوار باغ افتاده بود و منتظر بود یک نفر از راه برسد و آن را از روی زمین بلند کند. تمیزش کند، واکس بزند و او را بپوشد. لنگه کفش هر روز کنار دیوار باغ منتظر آمدن کسی بود، با خودش میگفت: «امروز حتما یکی میآید و مرا با خود میبرد. مطمئنم. چون امروز روز قشنگیاست.»
یک روز مرد کشاورزی به او نزدیک شد و از زمین بلندش کرد. لنگه کفش خوشحال شد و گفت: «سلام مرد کشاورز، چه خوب شد که آمدی، من منتظرت بودم. دیگر دنبال چه میگردی؟ آهان، دنبال لنگهی دیگر من میگردی؟ نگرد که پیدایش نمیکنی، چون در آب نهر افتاد و آب او را با خود برد.»
مرد کشاورز لنگه کفش را توی دست جابجا کرد و خوب آن را نگاه کرد و دوباره سرجایش گذاشت. لنگه کفش داد زد: «نرو…کجا میروی؟ من را ببر، از تنهایی خسته شدم.»
لنگه کفش گرمش شده بود. به آسمان نگاه کرد و گفت: «اگر این آفتاب بگذارد کمی استراحت کنم، اینقدر رنگ و رویم کمرنگ نمیشود، کاش واکس مهربان اینجا بود. ترکهای روی پوستم را چرب میکرد.»
او یاد لنگه دیگرش افتاد. با خودش گفت: «اگر آن لنگهام در آب نمیافتاد الان تنها نبودم. خب معلوم است هیچکس یک لنگه کفش تنها را نمیخواهد. آخر یک لنگه کفش به چه دردی میخورد؟»
او توی همین فکرها بود که ناگهان یک چیز سیاه کنارش روی زمین نشست با آمدنش گرد و خاک بلند شد. یک کلاغ سیاه نزدیک لنگه کفش شد و به آن نوک زد. لنگه کفش دردش گرفت، با ناراحتی گفت: «تو کی هستی؟ چکارم داری؟ برو از اینجا.» کلاغ چند دقیقه اطراف لنگه کفش چرخید و رفت.
لنگه کفش با غصه گفت: «کاش من بال داشتم. هر جا که دوست داشتم پرواز میکردم. اول دنبال لنگه دیگرم میگشتم. دلم برایش تنگ شده.»
ناگهان متوجه سایهای شد که رویش افتاد. بالا را نگاهکرد. یکگربه چاق و بزرگ را دید. گربه سیاه بود و چشمهای سبزی داشت و همینطور به لنگه کفش خیره شده بود. لنگه کفش ترسید خودش را به دیوار چسباند و گفت: «یعنی میخواهد مرا بپوشد؟ مگر من اندازه پایش هستم؟»
و نگاهی به پنجههای تیز گربه انداخت. گربه سرش را پایین آورد و با دندانش لنگه کفش را از روی زمین بلند کرد.
لنگه کفش داد زد: «آهای.چکار میکنی؟ می خواهی مرا بخوری؟ من خوشمزه نیستم! من بوی بدی دارم، هی گربه با تو هستم! من را کجا میبری.»
گربه به سرعت خودش را روی دیوار باغ رساند و آرام از روی دیوار به سمت انتهای باغ رفت.
لنگه کفش دوباره داد زد: «من را کجا میبری؟ زود باش من را زمین بگذار. من که خوراکی نیستم!».
گربه نزدیک دیوار باغ رفت و به سوراخی که لا به لای اسباب کهنه ته باغ بود خزید. آنجا خیلی تاریک بود. لنگه کفش هیچ جا را نمیدید.
دوباره داد زد: «هی گربه، اینجا کجاست؟ من جایی را نمیبینم، اصلا من را بگذار روی زمین، آب دهانت تمام تنم را خیس کرد.»
گربه لنگه کفش را روی زمین گذاشت. لنگه کفش به گربه نگاه کرد که روبرویش ایستاده بود. گربه چند بار دور خودش چرخید و رفت بیرون. لنگه کفش داد زد: «کجا رفتی؟ چرا من را اینجا آوردی؟ من میترسم!»
چند دقیقه بعد گربه برگشت توی دهانش یه بچه گربه کوچک و ملوس با چشمهای سبز بود. گربه نزدیک کفش رفت و بچه گربه را توی کفش گذاشت و شروع به لیسیدن بچه گربه کرد. بچه گربه میو میوی آرامی کرد و آهسته چشمهایش را بست. لنگه کفش خوشحال شد که دیگر تنها نیست.