داستان کودکانه اختراع بیدک
خلاصه داستان:
داستان: بیدک یک درخت کوچولو است که شاخههایش با بقیه درختان فرق دارد. اما این موضوع برایش مهم نیست تا این که یک روز …
ادامه داستان را در پایین این صفحه دنبال کنید …
اطلاعات داستان
داستان کودکانه بیدک
دریک جنگل بلوط، درخت کوچولویی زندگی میکرد. شاخههای این درخت بهطرف بالا نمیرفت و در اطرافش آویزان بود. حتی بعضی از شاخهها تا زمین میرسید. کسی نمیدانست این درخت چطور اینجا آمده بود. فقط یادشان میآمد یک روز بهاری دیده بودند کنارشان درختی زندگی میکند، که شکل بقیه نیست. کمکم همه به او عادت کردند.
درخت کوچولو که همه او را بیدک صدا میکردند، خیلی مهربان بود. همیشه اجازه میداد سنجابها و خرگوشها با شاخههایش بازی کنند. یک روز چند سنجاب کوچولو را دید. شاخههایش را یک طرف جمع کرد و به آنها گفت: «هر کی دوست داره سرسره بازی کنه، بیاد اینجا؟» سنجابها خوشحال شدند و یکی یکی از تنهی درخت بالا رفتند از روی شاخهها سر خوردند. ناگهان شاخههای بیدک از هم جدا شد و چند سنجاب کوچولو روی زمین پرت شدند و دست و پایشان درد گرفت، بیدک دلش پر از غصه شد. از آن روز به بعد دیگر سنجابها با شاخههای بیدک بازی نکردند.
یک روز خانم و آقای گنجشک که از آنجا میگذشتند، بیدک را دیدند. با خوشحالی گفتند: «چه درخت قشنگی بهتره لانهی جدیدمون رو آنجا درست کنیم.» اما هر چقدر لای شاخههای بیدک گشتند، جای محکمی پیدا نکردند. آقای گنجشک گفت: «این درخت اصلا بدرد نمیخوره. شاخههاش خیلی ضعیفه. خیلی هم آویزونه، هر حیوونی میتونه ازش بیاد بالا و وارد لانه ما بشه.» خانم گنجشک هم گفت: «راست میگی. تازه وقتی گنجشک کوچولوها از تخم در بیان اصلا نمیتونن روی این شاخهها که اینقدر تکون میخوره بشینن.» بعد هم پرواز کردند و رفتند. بیدک دلش پر از غصه شد.
دم پنبهای یک خرگوش بود که همیشه پیش بیدک میآمد و بازی میکرد. یک روز که کنار بیدک بود، باد شدیدی آمد و شاخههای بیدک را تکان داد. ناگهان یکی از شاخهها محکم به صورتش خورد. دم پنبهای خیلی دردش گرفت. داد زد:«آخ چشمم، آخ صورتم.» بعد با عصبانیت به بیدک گفت: «تو چرا شاخههای آویزونتو جمع نمیکنی؟» بیدک با تعجب پرسید: «چرا باید اونا رو جمع کنم؟»
دمپنبهای گفت: «آخه همیشه میخوره تو صورت بقیه. مخصوصا وقتی باد میاد. هیچکس نمی تونه نزدیکت بشه. اصلا واسه چی شاخههات این شکلیه؟ چرا مثل بقیه درختا بالا نمیره؟».
بیدک به درختهای دورو برش نگاه کرد. دم پنبهای راست میگفت، او اصلا شبیه بقیه درختها نبود. با زحمت زیاد چند تا از شاخههایش را بالا برد. اما کار سختی بود خیلی زود خسته شد و دوباره شاخهها پایین افتادند.
بیدک از درخت بلوطی که کنارش بود، پرسید: «تو چطوری شاخههاتو بالا نگه میداری؟» درخت بلوط گفت: «من کاری نمیکنم شاخههام همین شکلی هستند.» بیدک که دوست نداشت آن شکلی باشد، دلش پر از غصه شد.
درخت بلوط وقتی دید بیدک خیلی ناراحت است، چند تا از شاخههایش را پایین آورد و به بیدک گفت: «اینا رو بگیر.» بیدک شاخههای بلوط را گرفت، حالا دیگر میتوانست شاخههایش را بالا نگه دارد.
فردای آن روز سنجاب دم پرپری پیش بیدک آمد و گفت: «اجازه میدی رو شاخههات بازی کنم؟» بیدک مثل همیشه با مهربانی اجازه داد. دم پرپری هر چقدر نگاه کرد، حتی یک شاخه هم بطرف پایین نبود که با آن تاب بخورد. بیدک پرسید: «پس چرا بازی نمیکنی.»
دم پرپری با چشمهای غمگین به شاخههای بیدک نگاه کرد وگفت: «آخه وقتی شاخههات پایین بود میشد بازی کرد. اما حالا نمیشه. کاش شاخههات مثل قدیما بود.» و خداحافظی کرد و رفت.
چند دقیقه بعد دم پنبهای آمد. با دیدن بیدک ایستاد و با تعجب گفت: «تو چرا این شکلی شدی؟! شاخههات کجارفتن؟!» بیدک با خوشحالی جواب داد: «اونا رو جمع کردم بالا حالا دیگه شکل بقیه درختها شدم.» دم پنبهای به شاخههای بیدک که به درخت بلوط چسبیده بودند، نگاه کرد و با غصه گفت: «چقدر بد. من با دوستام قرار گذاشته بودم امروز اینجا تاببازی کنیم. اما حالا که دیگه شاخههات بالا رفتن نمیشه؟ کاش شاخههات مثل قبل بود.» و خداحافظی کرد و رفت.
بعد از آن روز دیگر دوروبر بیدک شلوغ نبود. خرگوشها و سنجابها میآمدند و احوالپرسی میکردند و میرفتند، موقع رفتن هم به شاخههای بالا رفته بیدک نگاه میکردند و میگفتند: «کاش بیدک شکل قبل بود.»
یک شب بیدک مامان سنجاب را دید که دم پرپری را بغل کرده و در جنگل قدم میزند. با تعجب پرسید: «کجا میری؟». مامان سنجاب با ناراحتی گفت: «نمی دونم چرا امشب دم پرپری نمیخوابه.» بیدک به مامان سنجاب گفت: «شاید اگه کمی تاب بخوره خوابش ببره.» بعد چند تا از شاخههایش را پایین آورد و دم پرپری را از مادرش گرفت و آرام آرام تاب داد. سنجاب کوچولو خیلی زود خوابید و مامان سنجاب با خوشحالی او را به لانه برد. خود بیدک هم از این کار خوشش آمد. برای همین تصمیم گرفت آن چند شاخه را پایین نگه دارد تا گاهی کسی با آنها بازی کند.
فردای آنروز بیدک داشت دورو برش را نگاه میکرد. ناگهان یک روباه را دید که آرام آرام نزدیک میشد. وقتی دقت کرد، دید روباه کمین کرده تا دم پنبهای را که همان نزدیکیها بود بگیرد. بیدک شاخههایش را دور دست و پای روباه پیچید. بعد هم فریاد زد: «دم پنبهای فرار کن، روباه اینجاست.» دم پنبهای تا صدای بیدک را شنید، برگشت و روباه را دید. روباه تلاش میکرد خودش را از دست بیدک نجات بدهد، اما دم پنبهای فوری فرار کرد و به لانه رفت.
خانم و آقای گنجشک که از روی درخت بلوط ماجرا را دیدند، پیش بیدک آمدند و گفتند: «ما فکر میکردیم شاخههایت خیلی ضعیف هستند. اصلا فکر نمیکردیم با شاخههایت جلوی روباه را بگیری. ما میخواهیم روی شاخههای تو لانه درست کنیم.» بیدک از شنیدن این حرفها خوشحال شد.
بیدک از آن روز دوباره شاخههایش را آویزان کرد، همه حیوانات از اینکه یک درخت زیبا و شجاع در کنارشان زندگی میکرد، خوشحال بودند.