داستان کودکانه اختراع کفشدوزک
خلاصه داستان:
کفشدوزکی کوچولو وقتی که متوجه میشود که مورچهها برای رد شدن از دریاچه باید منتظر کمک پرندهها باشند، برای کمک به مورچهها فکری به ذهنش میرسد…
ادامه داستان را در پایین این صفحه دنبال کنید …
اطلاعات داستان
داستان کودکانه اختراع کفشدوزک
کفشدوزک کوچولو زیر سایهی درختی نزدیک دریاچه نشسته بود و به صدای پچ پچ مورچهها گوش میداد. آن ها به آسمان نگاه میکردند و منتظر پرندهای بودند که بیاید و سوار بر بالهایش شوند و به آن سوی دریاچه بروند.
کفشدوزک با خودش گفت: «چقدر بد است که همهی موجودات بال ندارند و نمیتوانند پرواز کنند!.»
او شروع به بازی کردن با برگها کرد، که ناگهان فکری به ذهنش رسید. او با خودش فکر کرد که بهتر است برای مورچهها بال درست کند تا آنها هم مثل خودش بتوانند به راحتی بروند آن طرف دریاچه. حتما مورچهها خیلی خوشحال میشدند اگر بال داشتند و به هر کجا که دلشان میخواست میرفتند. کفشدوزک به اطرافش نگاهی انداخت ولی جز برگ و علفهای بلند و چوب و سنگ چیز دیگری ندید. تصمیم گرفت با همان برگ و علفهای بلند برای مورچهها، بال بسازد.
او اول چند برگ و چند علف بلند آماده کرد و با دقت برگها را با یک سنگ تیز سوراخ کرد و علفهای بلند را یکی زیر یکی رو از داخل سوراخ ها رد میکرد و برگها را به هم میدوخت. بالاخره کار ساختن اولین بال تمام شد.
کفشدوزک کوچولو در حالی که خیلی خوشحال بود، همه مورچهها را دور خودش جمع کرد و اختراعش را به همه نشان داد. همه مورچهها با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، به بالهایی که از جنس برگ و علف بود نگاه کردند و با هم صحبت کردند. مورچهها با شادی میگفتند: «ما چقدر به بال نیاز داریم.»
کفشدوزک از مورچهها خواست تا این بال را امتحان کنند. مورچهها ساکت شدند و سرشان را پایین انداختند. یک مورچه کوچولو که خیلی دوست داشت پرواز کند، جلو آمد و داوطلب شد که نفر اولی باشد که پرواز کند.
او با کمک کفشدوزک بالها را به دور کمر و دستهایش بست و از بالای سنگ بلندی به پایین پرید.
مورچه هر چه قدر دستهایش را در هوا تکان داد تا شاید بتواند پرواز کند بیفایده بود، چون تا از بالای سنگ پرید با سر به زمین افتاد و صدای آخ و نالهاش به گوش همه رسید. همه مورچهها با نگرانی به سراغ مورچه کوچولو رفتند و او را به لانه بردند.
کفشدوزک کوچولو به خاطر اتفاقی که برای مورچه افتاد، خیلی غمگین شد و تا چند روز به ساختن بال فکر نکرد، ولی ناامید نشد و دوباره به سراغ اختراعش رفت و شروع کرد به درست کردن بالهای جدید برای مورچهها. کفشدوزک این بار از برگ گل سرخ برای ساخت بال استفاده کرد، و یک بال محکم ساخت ولی هیچکدام از مورچهها حاضر نشدند بالها را امتحان کنند.
کفشدوزک کوچولو که خیلی غمگین بود، برای فکر کردن به سمت دریاچه رفت. او شروع به پرواز کردن بر روی دریاچه کرد، بال زد و بال زد و بال زد تا اینکه خسته شد، ولی جایی برای نشستن بر روی دریاچه پیدا نکرد، حتی یک سنگ کوچک!
تنها چیزی که دید برگی بود که روی آب شناور بود، روی همان برگ فرود آمد و استراحت کرد، که ناگهان فکری به ذهنش رسید!
او می خواست وسیلهای بسازد که همه به آن نیاز داشته باشند و چه چیزی بهتر از یک قایق بادبانی که با برگ و چوب ساخته شده باشد. کفشدوزک کوچولو با خوشحالی به سمت مورچهها پرواز کرد تا کشف جدید خود را به آنها بگوید.