داستان کودکانه خانهی گل بنفش
خلاصه داستان:
گل بنفش قالی (خانهاش) را دوست ندارد. او دوست دارد بین گلهای باغچه باشد.؛ تا اینکه یک روز فرار میکند اما با اتفاقات عجیبی رو به رو میشود…
- نکته روانشناسی: داستان خانه گل بنفش میتواند مهارتهای اجتماعی و زندگی، داشتن اعتماد به نفس و راضی بودن از شرایط اجتماعی را به صورت غیر مستقیم به کودک آموزش دهد.
- سطح: خوب
ادامه داستان را در پایین این صفحه دنبال کنید …
اطلاعات داستان
داستان کودکانه خانهی گل بنفش
گل بنفش خانهاش را دوست نداشت. خانهی گل بنفش درست وسط یک قالی بزرگ بود که کف خانهی بی بی رعنا، رو به حیاط پهن شده بود. قالی مثل یک باغ پر از گلهای رنگارنگ بود. نارنجی، سفید، قرمز، سبز و زرد. اما فقط گل بنفش همیشه اخمهایش درهم بود.
هر وقت که بی بی رعنا با جاروبرقی به سراغ قالی میآمد، گل بنفش ناراحت میشد. اگر کسی روی فرش قدم میگذاشت غرغر میکرد و زیر لب میگفت :«خوش به حال گلهای توی حیاط. نه کسی آنها را جارو میزند، نه کسی روی آنها راه میرود.»
او چندبار هم سعی کرده بود که قالی را ترک کند. اما هربار اتفاقی افتاده بود که موفق نشده بود. یک روز ظهر، به زحمت گرههایش را باز کرد و میخواست پاورچین پاورچین از قالی بیرون برود، بی بی رعنا با یک سینی پر از نخود و لوبیا، درست وسط قالی، روی گل بنفش، نشست و مشغول پاک کردن نخود و لوبیا شد.
آخرین بار وقتی که قصد فرار داشت و یواشکی آخرین گرهاش را هم باز کرده بود، بی بی رعنا سجاده مخملی قرمزش را پهن کرد روی گل بنفش و مشغول نماز خواندن شد.
تا اینکه یک روز عصر تابستان، برای بی بی رعنا مهمان آمد. خاله مریم، دوست قدیمی بی بی رعنا. بی بی رعنا که از دیدن دوست قدیمیاش خیلی خوشحال شده بود، دو لیوان شربت آلبالوی خنک و خوشمزه درست کرد و آمد که از مهمانش پذیرایی کند. اما ناگهان، پایش گیر کرد به لبهی قالی و سینی شربت برعکس چپه شد و شربتها روی قالی ریخت. بی بی رعنا که حسابی جلوی مهمانش شرمنده شده بود، زد روی لپش و گفت: «اوا خاک عالم! دیدی چی شد؟»
خاله مریم خندید و گفت: «چیزی نشده خواهر! فدای سرت. قالی رو بنداز توی حیاط و بشورش.» و هردو دوباره گرم صحبت شدند. بعد از رفتن خاله مریم، بی بی رعنا قالی را لوله کرد و کشان کشان توی حیاط برد و روی زمین کنار باغچه پهن کرد. میخواست شروع به شستن کند که نگاهش به آسمان افتاد. با خودش گفت:«الان که دیگر دم غروب است و هوا دارد تاریک می شود. فردا صبح قالی را میشورم.» و چادرش را برداشت و رفت بیرون که به نوهاش سر بزند.
گل بنفش از خوشحالی فریادی زد. چون حالا دیگر فقط چند قدم مانده بود تا به آرزوی همیشگیاش برسد، توی باغچه سرسبز برود و یکی از گلهای باغچه شود. تند و تند گرههایش را باز کرد. از روی قالی سر خورد و لابلای گلهای باغچه رفت. نفس عمیقی کشید و بوی عطر گلها را حس کرد. بین گلها، جایی برای خودش باز کرد و با خودش گفت: «از فردا با بوی عطر گلها از خواب بیدار میشوم و بهترین صبح زندگیام را شروع میکنم.» چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
اما چیزی نگذشت که حس کرد یکی دارد قلقلکش میدهد. چشمانش را باز کرد و تا نگاهش به یک کرم خاکی قهوهای افتاد که پیچ و تاب میخورد، جیغی کشید. فریاد زد: «تو دیگه کی هستی؟» گلهای رنگارنگ توی باغچه که انگار تازه متوجه گل تازه وارد شده بودند، با تعجب نگاهی به گل بنفش انداختند. یکی از آنها رو به گل بنفش کرد و گفت: «وا! تو دیگر چه جور گلی هستی؟همه گلها عاشق کرمهای خاکیاند. تا به حال توی عمرم گلی ندیدهام که از کرمهای خاکی بترسد.»
گل بنفش از خجالت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. اما همینکه چند تا مورچه ریز و درشت سیاه از سر و کولش بالا رفتند دوباره صدای جیغش بلند شد.گل سرخ زیبا به گل بنفش رو کرد و گفت: «مگر از مورچهها هم میترسی؟ ما گلها عاشق مورچهها هستیم. من یکی که وقتی از سر و کولم بالا میروند غش غش میخندم.» گل بنفش آب دهانش را قورت داد و گفت: «مگر این مورچهها و کرمها همیشه با شما زندگی میکنند؟» گل سرخ گفت: «همیشه! اصلا بدون مورچهها و کرمها زندگی برای ما معنی ندارد.»
گل بنفش با خودش گفت: «اصلا فکر کنم از اول جای خوبی را برای خوابیدن انتخاب نکردم. بهتر است که جایم را عوض کنم.» پاورچین پاورچین رفت و بین شاخههای یک بوتهی لاله عباسی جا خوش کرد. بوتهی لاله عباسی پر از گلهای صورتی و زرد بود؟ با خودش فکر کرد: «جایی که انتخاب کرده بودم اصلا خوب نبود. پر از کرم و مورچه بود. اما اینجا عالی است.»
دیگر صبح شده بود و آفتاب سر زده بود. گل بنفش از گرما بیتاب شده بود. هیچ وقت توی عمرش از خانه بیرون نمانده بود. حسابی عرق کرده بود و نفس نفس میزد. ناگهان با صدای باز شدن در خانه، از جا پرید. بی بی رعنا بود. گل بنفش با دیدن او خیلی خوشحال شد. دلش برای بوی قرمه سبزی و سجاده نماز او تنگ شد. بی بی رعنا شلنگ را برداشت و زیر لب گفت:«تا ظهر نشده باید این قالی را بشورم.»
اما یکهو چشمش به باغچه افتاد. با خودش فکر کرد: «اول کمی آب پای این بیچارهها بریزم. حسابی تشنهاند.» و شروع کرد به آب دادن گل لاله عباسی.گل بنفش حسابی نم کشیده و سنگین شده بود. نمی دانست به کدام طرف فرار کند.گل لاله عباسی تکانی به خودش داد، خندید و گفت: «تو چه طور گلی هستی که از آب فرار میکنی؟ ما گلها با آب زندهایم. من یکی که حسابی دارم کیف میکنم. آخ که چقدر این آب خنک و خوب است. همه گلهایی که اینجا هستند هرروز آب میخورند.»
گل بنفش با تعجب گفت: «هر روز؟! یعنی من هر روز باید نم بکشم و خیس شوم؟» و اشک توی چشمهایش جمع شد. زیر لب گفت: «زندگی گلهای باغچه آنقدرها هم که فکر میکردم جالب نیست.کاش میشد برگردم به قالی خودم. اما الان که بی بی رعنا اینجاست. بعد هم که قالی شسته شود لوله میشود. فکر نمیکنم دیگر بتوانم به خانهام برگردم.» و قطره اشکی روی گونهاش سر خورد.
ناگهان صدای زنگ تلفن بلند شد. بی بی رعنا با عجله شیر آب را بست و دوید توی خانه تا به تلفن جواب بدهد.گل قالی از خوشحالی فریاد زد. در حالی که نم کشیده بود و حسابی سنگین شده بود، به سختی خودش را به قالی رساند. رفت و سرجایش نشست و شروع کرد به بستن و محکم کردن گره هایش. وقتی که آخرین گره را سفت کرد، نفس راحتی کشید و با خوشحالی گلبرگهایش را به پرزهای نرم قالی کشید و گفت:« دلم برایت یک ذره شده بود خانه گل گلی خودم.»
بعد از آن دیگر هیچ کدام از گلهای قالی نشنیدند که گل بنفش بنالد و غر بزند.